پرستو کوچولو

بدون عنوان

سلام عسل مامان الان دو روزه که بابا رامین رفته و من وتو هر روز با هم تنهاییم اونقدر که تلویزیون نگاه کردم سر درد گرفتم با اینکه بابات هر وقت خونه بود همش توی اتاق بود درس می خوند ولی حداقل خیالم راحت بود که هست ویک دلگرمی بود اما الان واقعا احساس تنهایی می کنم دیشب با رامین حرف زدم امروز هم امتحانش بود ولی از صبح ازش خبری ندارم که امتحانشو چطور داده یک کم استرس دارم خدا کنه که خوب داده باشه فعلا که موبایلش خاموشه اصلا حوصله غذا درست کردنم ندارم الان دو روزه که فقط شام درست کردم اونم چون عمه مژگان شبها می یاد والا اونم نمی خوردم ولی از یک لحاظ خوبه چون تا بابات بیاد می تونم اون دو سه کیلو وزن اضافه رو هم کم کنم که چند وقته اصلا گیر کرده و پ...
29 آبان 1390

اولین قدمهای دخترم

سلام عزیز مامان امروز بعد از چند وقت تونستم بیام و به وبلاگت سر بزنم چون می دونی حدود یک هفته بود که رفته بودیم کرج واونجا دختر نازم سرمای سختی خورد و منم ازش گرفتم و حالم خیلی بد بود ولی الحمدلله حالا بهتریم راستی قبل از اینکه چیز دیگه ای بگم اول اینو بگم که دختر عزیزم از دیروز اولین قدمهاشو بدون کمک برداشت و این کار و خیلی ماهرانه انجام داد و برای اولین بار بود که بدون کمک حدود 3 تا 4 دقیقه ایستاد و تازه وقتی عمه مژگان براش دست زد در همون حال شروع به رقصیدن کرد و فکر می کرد خیلی استاده راستش انقدر ذوق کرده بودم که حد نداشت شایدم به خاطر این بود که خیلی نگران بودم، اما دخترم کلا یک دفعه همه کاراشو شروع کرد و حالا هم راه رفتنش همینطور بود ...
25 آبان 1390

بدون عنوان

سلام عزیزم الان داشتم وبلاگ یکی از دوستان و که به وبلاگ تو سر زده بود و واقعا وبلاگ جالبی داشت و می خوندم مطالب فوق العاده ای داشت که بیشتر از دکتر علی شریعتی بود تصمیم گرفتم بعضی از مطالبش رو عینا توی وبلاگت بنویسم شاید به عنوان کادوی تولدت تو این روز قشنگ از من قبول کنی و در آینده وقتی بزرگ شدی تو هم بتونی از این مطالب لذت ببری. از خداوند چیزی برایت می خواهم که جز خدا در باور هیچ کس نگنجد. هر آن کس آنچنان می میرد که زندگی می کند. اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری. چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی آنکه چیزی بگویند وچه کمند کسانی که حرف نمی زنند اما بسیار می گویند. اگر روز...
4 آبان 1390

عکسهای لنا از تولد تا حالا

       آلبوم عکس لنا از تولد تا                                                                                                        ...
4 آبان 1390

بدون عنوان

بالا خره دیروز تولد لنا رو برگزار کردیم و خودم که خیلی راضی بودم خیلی هم خوش گذشت تولد از ساعت 5 بود ولی مهمانها ساعت 6 تشریف آوردن ولنا هم خوابش گرفته بود چون ساعت 7 صبح بیدار شده بود و هرکاری کردم که دوباره بخوابد نشد برای همین از ساعت 5 شروع به چرت زدن و خمیازه کشیدن کرد وما هم ترسیدیم که بخوابد و اونوقت تولد بی تولد برای همین زود قبل از اینکه همه بیان چند تا عکس گرفتیم و وقتی همه اومدن هم سریع شمع رو فوت کرد و کیک و بریدیم و بعد از اون هم یک کم بزن و برقص کردیم ولی لنا تو اون شلوغ پلوغی هی سرشو روی شونه این و اون می گذاشت و چرت می زد بعد که همه کارا را بدو بدو انجام دادیم تا خانم خوابش نبره و خواستم ببرم بخوابونمش هر کاری کردم دیگه ...
4 آبان 1390

تولد یک سالگیت مبارک

امروز تولد دخترخوشگلمه عسل مامان تولدت مبارک پارسال توی همین روز ساعت 8 صبح به دنیا اومدی و زندگی من و بابات و پر از شادی کردی فکر کنم اون روز قشنگترین روز زندگی ما بود وقتی دنیا اومدی خیلی توپولی بودی همش می خوابیدی و همه از اومدنت خوشحال بودن دخترم الهی که صد ساله بشی و هر روزت بهتر از روز قبل برات باشه وزندگی شادی رو تجربه کنی انشاالله. البته همونطور که می دونی ما زودتر تولدت رو گرفتیم وامروز روز تولد واقعیته خاله لادن وعمه مهین عمه خودمو می گم امروز صبح تلفن کردن و تبریک گفتن دستشون درد نکنه.             روز تولد تو میلاد عشق پاکه        ...
4 آبان 1390

تولد لنای نازم

همینطور که توی پست قبلی نوشته بودم این پنج شنبه می خواهیم تولد لنا ی عزیزم رو برگزار کنیم البته خیلی مختصر و کوچک ولی من دارم سعی می کنم که با کمترین هزینه بتونم حداقل تولد با سلیقه ای رو ترتیب بدم مهمانها هم عبارتند از پدر بزرگ و مادربزرگ و عمو ها و عمه های لنا از طرف من هم که مثل همیشه کسی حضور نداره البته بابا بزرگ و دایی لنا کادوی تولدشو براش زودتر دادند بابا بزرگ 350000تومان پول ودایی سعید هم 50000 تومان که من هم روی هم گذاشتم و برای لنا یک دستبند خریدم تا براش یادگار از پدر بزرگ ودایی اش بماند بابا رامین هم که براش یک النگو خریده ومن هم هنوز هیچ چی چون باید بگردم و ببینم که با بودجه من چی جور در مییاد تصمیم دارم که برای غذا هم رول...
4 آبان 1390
1